مرد ثروتمندی که زن و فرزند نداشت، به پایان زندگی اش رسیده بود.کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه ی خود را بنویسد. او نوشت:« تمام اموالم را برای خواهر می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.»
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل و ان را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟
برادرزاده ی او تصمیم گرفت وصیت نامه را این گونه تغییر دهد: « تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادرزاده ام. هرگز به خیاط. هیچ بر
متاسفانه هنوز چسناله میکنم و همچون یک کودک انتظار دارم که مورد توجه آدمها باشم. ولی واقعا من چه مرگم هست؟! چه ویژگیهای مزخرفی دارم که باعث میشود مثل سایر آدمها دوستداشتنی نباشم؟! چرا همیشه پستها و عکسهای دیگران پر از کامنت است؟ چرا توییتهای دیگران مورد توجه قرار میگیرد؟ چرا وقتی استوری میگذارم که «کی میاد بریم پیادهروی؟» نهایتا یک نفر است که میآید؟ چرا من مثل بقیه نیستم؟ من کجای راه را اشتباه رفتهام؟ کدام بخش از اخ
یکی
دانایی اش را
به خودش می بندد و میان جمع می رود
دیگری نادانی اش را،
هر دو می خواهند ما را بکشند
هر دو غمگین
هر دو نا امید
هر دو بی اختیار
من اما قلبم را در می آورم
جایی شلوغ کار می گذارم و می روم
کمی دورتر
دکمه پیراهنم را فشار می دهم
هوا پر می شود از بوسه
از رنگ های شاد
از خنده های رها
| علیرضا آدینه |
این چند روز با خودم کنار اومدم و دارم آدمهایی که یه جور رابطهی عاطفی س ک سی باهاشون داشتم رو کنار میگذارم. اینجور هم احساس قوی بودن دارم، چون منم که کنار میگذارم نه اینکه کنار گذاشته بشم، و هم احساس سبکی. دور و برم رو دارم خلوت میکنم و شروع کردم به تست زدن تا حداقلی که میتونم رو توی این یک ماه و خوردهای برای خودم باشم و تلاش کنم. میم حالش خوب نبود اما بهتره. من خوبم. مادرجون حالش خوب نیست و این در حال حاضر تمام غممه.
بگذریم میدونم ح می
نهی از اعتماد بیجا حتی به نزدیکترین افراد
ثقة الاسلام کلینی و ابن شعبه حرانی رضوان الله علیهما روایت کردهاند:
محمد بن یحیى، عن أحمد بن محمد، عن علی بن إسماعیل، عن عبد الله بن واصل، عن عبد الله بن سنان قال: قال أبو عبد الله علیه السلام: لا تثق بأخیك كل الثقة فإن صرعة الاسترسال لن تستقال.
امام صادق علیه السلام فرمودند: حتی به برادرت اعتماد كامل و تمام (بدون ملاحضه) مكن؛ زیرا زمین خوردن ناشی از اطمینان كردن، قابل جبران نیست.
الکافی، تالیف ثقة
چند خط سکوت و چند صفحهی سفید میگذارم بماند برای این شبها که دیگر هیچ چیز از خدا نمیخواهم.
میگذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر میورزم!
امیدم را از تو برداشتهام. دیگر هیچ شدنی نمیخواهم! دیگر نمیخواهم به خواستههایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همینگونه پیش برود.
من دیگر امیدی ندارم
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
بعضی روز ها وقتی همه خوابند،میروم یک گوشه،جمع میشوم توی خودم و میگذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی میگذارم و دو تایی آسمان را نگاه میکنیم که اندکاندک رنگش چیز دیگری میشود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی میبیند بیحوصله و خستهام،خودش را باران میکند و میبارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچوقت از این کار او خوشش نمیآید.معتقد است وقتی نور باران میشو
بعضی روز ها وقتی همه خوابند،میروم یک گوشه،جمع میشوم توی خودم و میگذارم نور خورشید از پنجره یواشکی بیاید توی اتاقم و بتابد روی صورت و موهایم.بعد موسیقی میگذارم و دو تایی آسمان را نگاه میکنیم که اندکاندک رنگش چیز دیگری میشود.گاهی نارنجی.گاهی هم یک قرمز عجیب غریب.وقتی میبیند بیحوصله و خستهام،خودش را باران میکند و میبارد روی رفیق دیگرمان،شمعدانی.شمعدانی هیچوقت از این کار او خوشش نمیآید.معتقد است وقتی نور باران میشو
دستمال را بر می دارم، گرد و خاک روی میزها و آینه ها را تمیز می کنم و جایشان دوستت دارم می گذارم. خانه را جارو می کنم و دوستت دارم هایم را می پاشم روی فرش های تمیز. به غذای در حال پخت ِروی گاز سر می زنم و چاشنی دوستت دارم اش را اندازه می کنم. جوراب هایت را بر میدارم و با دوستت دارم هایم کوک می زنم. دمنوش دوستت دارم را دم می گذارم تا بیایی. می آیی و دوستت دارم هایم را می نوشی و شام نخورده، از خستگی خوابت می برد. دوستت دارم هایم را مثل پتویی رویت می اند
سلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
اما واقعه:
تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی ا
نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش
نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش
نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش
نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش
نه توان تاب دارم به تمامی طوافش
نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش
نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش
نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش
میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند.
هیچ وقت فکر نمی کردم چرخیدن و انتخاب بین کالکشن های ساده و کم تنوع تک پوش ها و پیراهن های مردانه اینقدر سخت و دوست داشتنی باشد.
هی چهارخانه ها را کنار راه راه های نامتقارن می گذارم و نمی توانم بین یکی شان انتخاب کنم؛ یا سبز و آبی هایی که چهارراه سخت تصمیم گیری می شوند!
ترش و شیرین زندگی وسط همین انتخاب هاست. وسط همین تصورها که کدام رنگ بیشتر به "او" می آید.
هزّی جِذْعَ هذه اللحظةِ
تُساقِطُ علیكِ
موتاً سخیّا
«مریم عراقیّة»۱
تنۀ این لحظه را تکان بده
مرگی بخشنده
بر تو فرود خواهد آمد
«مریم عراقی»
سنان انطون توی کتاب یا مریم از مسیحیت و مشکلات مسیحیان در عراق نوشته. مخاطب این شعر هم حضرت مریم هستش؛ اگر حضرت مریم عراقی بود.
یا مریم، سنان أنطون، منشورات الجمل، ص ۱۰۴.
این شعر را الان در کانال mtr.mar خواندم، قبل از اینکه آهنگش را دانلود کنم. به نظرم شعرش خیلی قشنگ و لطیف است، و خواننده آنقدر ها خوب نخوانده. شعر را میگذارم تا شما هم لذت ببرید :)
(آهنگ را نمیگذارم چون دوستش نداشتم :دی )
أنا لیلٌ بِلا نَجمٍ ، بِلا بَدرٍ یُضَوینی
من شبی بی ستاره ام ، ماهى ندارم روشنم کند
أنا عتمٌ بِلا نورٍ، بْلا شَمسٍ تُغذینی
من تاریکى بى نورم ، بدون خورشیدى که به من جان دهد
أنا حزنٌ ، أنا شوقٌ، و طول الهجر یُبکینی
من غمم ، من شوق ا
بعد از یک عمر از قطار پرسرعت خیال پیاده میشوم، عینک ایدهآلگراییم را کنار میگذارم، جنازهٔ سنگین آرزوهای نشدنیم را از دوشم پیاده میکنم و پاهایم را میگذارم روی زمین سفت. به جای دست و پا شکستن برای بالا رفتن و رسیدن به قلهها، جایی روی همین دامنهٔ وسیع و کم ارتفاع واقعیت بساطم را پهن میکنم. وقتش رسیده که در سکوت و سکون نفس تازه کنم. اینجا که هستم دیگر نه چیزی در شکوه و زیبایی ابدی میدرخشد، نه هر ورطهای آنقدرها که گمان میکردم ت
مامانا چرا اینقدر خوبن؟!
مهمونامون دارن بر میگردننننننننن
فقط من یکم بی حوصلهام:)
کلیپی دیدم و اشکمو در آورد.
محیا یه روز اگه حوصله داشتم، میام یه چیزی راجب پست "سرگرمی ۲" میگذارم تا بفهمی چرا این سری قصد کشتنت رو داشتم:)
ماجراشو همون روز نوشتم اما تا اومدم ذخیره کنم یه اتفاقی افتاد که پاکش کردم:/
قول میدم بنویسمش:))
لبخند میزنم و کتاب را روی سینهام میگذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر میکنم که عاشقتر از همیشهام و عشق کافی نیست؟
مینشینم و کاغذم را برمیدارم. قلم را توی دستم میگیرم و روی کاغذ میگذارم و...
هیچ.
هیچ.
و به این نتیجه رسیدهام که تا "حس نکنی" نمیتوانی بنویسی. قلم را برمیدارم و دوباره میگذارمش روی کاغذ. خط میخورد و نمینویسد. کلمههای توی سرم خط نمیشوند، اشک میشوند و میریزند روی کاغذ. صدایش را میشنوم که بیخیالِ هل
عاقبت دوستی و دشمنی با امیر المومنین علیه السلام در کلام رسول خدا صلی الله علیه و آله
شیخ مفید رضوان الله علیه روایت کرده است:
٧- قال: أخبرنی أبو الحسن علی بن محمد بن خالد المیثمی قال: حدثنا أبو بكر محمد بن الحسین بن المستنیر [ قال: حدثنا الحسین بن محمد بن الحسین بن مصعب ] قال: حدثنا عباد بن یعقوب قال: حدثنا أبو عبد الرحمن المسعودی، عن كثیر النواء، عن أبی مریم الخولانی، عن مالك بن ضمرة، قال: قال أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب علیه السلام: أخذ رسول
یه دختر خسته و از دنیا بریده اومده بگه این روزا تنهادلخوشیش سروسامون دادن به کار عروسکهای بومی شهرشه
تنها چیزی که باعث شد باز به زندگی وصل بشم و به حال جون کندن ادامش بدم عروسکهای لیلی یَک و دومایَک هست
ادرس پیج اینستا گرام لیلی هارو براتون می گذارم دلتون خواست ببینید و قصه هاشون رو بخونید
leyliak.domayak@
یه نمونه از عروسکام رو تو پست قبلی میتونید ببینید
من آدمی معمولیام با دغدغههایی معمولی. هیچ وقت فکر عوض کردن دنیا و ریشه کن کردن ظلم و بدی را در سر نپروراندهام.
هیچگاه در پی سامان دادن به تمام ناسامانیهای این جهان نبودهام. من آدمی معمولیام که آرمانشهری در ذهنم نساختهام که برایش بجنگم.
من خیلی معمولی زندگی میکنم. من کتاب میخوانم اما نه پشت میز، نه همراه با نسکافه و شکلات تلخ و نه با دفتری که یادداشتهایی در آن بنویسم. من کتاب میخوانم وقتی به رهاترین حالت ممکن، دراز کشید
من مرددممیان قهوه خانه و کافیشاپ...و تشابه این دو ترکیبراز تمام تناقضهای عمر من است...
هر شب چای پر از تردیدم را که مینوشمتناقضهایم را با خدا به اشتراک میگذارمو اینگونه است که فیسبوکدفتر چهرههای مردد هموندانم میشودکه در آستانهی تغییر بزرگهویتشان را در تکرار اشتراکهای بی هدفجستجو میکنند...
من در تفاوت فرم استکان و فنجان گم شدهام...و عاقبت شبیدر استکان چای دارچینیم...غرق میشوم...بی آنکه طعم قهوه را از یاد برده باشم...
#معرفی_کتاب کتاب نقش آزادی در تربیت کودکان نوشته آیت الله #شهیدبهشتی
قسمتی از متن این کتاب:
اى پدر و اى مادر، مى خواهى درباره فرزندت چگونه نقشى داشته باشى؟ و شما اى معلم و شما اى مربى، مى خواهى درباره این دخترکان و پسرکان چگونه نقشى داشته باشى؟ آیا شما مى خواهى سلب کننده آزادى و اختیار بچهها باشى، و تازه اسمش را بگذارى دلسوزى و تربیت؟! »من خیلى پدر خوبى هستم؛ نمى گذارم بچهام چپ و راست برود و خطا بکند«! »خیلى مادر دلسوزى هستم، آن قدر مراقب
بسم الله قاصم الجبارین
نمی دانم از کجا شروع شد،
شاید از همان لحظه ای که خداوند گِلِ وجود ذرات را تدبیر می کرد،
شاید از همان لحظه ای که حضرت پدر رخ حضرت مادر را در روز الست دید و عاشقش شد
شاید هم قبل تر از این قضایا و به وجود آمدن آدمیان...کسی چه می داند؟
شاید قبل تر از آفرینش همه ی جهان و هرآنچه در آن هست
کسی چه می داند؟
فقط این را می دانم که اگر درخت ممنوعه ای نبود، چگونه می توانستیم حسینِ فاطمه(س) را بجوییم؟چگونه دیوانه وار بر گردش جمع میشدیم؟چ
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم میاندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده میکنی توی هوا که بی سمتاند. نمیدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل میزدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافهشان کردهم. پشتِ پرت مخفی میشوی. نمیدانم این چه کار بیهودهای ست که مینویسم و اینجا می
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نَبَرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
م
ن هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوستتر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
یا زهر مار باشد
از تو دریغ میکند...
پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مُردن
تا روزگار، دیگر
کاری به من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
ناگفته میگذارم...
تا روزگار بو نَبَرد...
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
قیصر امین پور
تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المومنین پس از خود (به روایت اهل تسنن)
ابن ابی عاصم شیبانی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
۱۱۸۸- ثنا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّی، حَدَّثَنَا یَحْیَی بْنُ حَمَّادٍ، عَنْ أَبِی عَوَانَةَ، عَنْ یَحْیَی بْنِ سُلَیْمٍ أَبِی بَلْجٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مَیْمُونٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم لِعَلِیٍّ: " أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إِ
گوشهای تاریک نشستهام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را میبینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه میکنم: «بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من میآید.«بیا.چیزیت نمیشه.»بوی موهاش میآید و بوی گند تنهاییم دود میشود میرود هوا.چشمهایش که به من میخورند گشاد میشوند.انگار ترسیده.عقبعقب میرود و از کنج متعفن من دور میشود.سرم را بین زانو هام میگذارم و پلک هام همه جا را تاریک میکنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سه
گوشهای تاریک نشستهام.بوی دود و تعفن دور و برم را پر کرده.او را میبینم که اتفاقی گذرش به من خورده.زمزمه میکنم: «بیا رفیق.بیا باهام یکم غم بزن تو رگ.»نزدیک من میآید.«بیا.چیزیت نمیشه.»بوی موهاش میآید و بوی گند تنهاییم دود میشود میرود هوا.چشمهایش که به من میخورند گشاد میشوند.انگار ترسیده.عقبعقب میرود و از کنج متعفن من دور میشود.سرم را بین زانو هام میگذارم و پلک هام همه جا را تاریک میکنند.همان بوی آشنا. -شاید تنهایی سه
تنهائی ذاتیِ بشریِ منحصر بِ فردِ من زمانی چهره اش نورانی تر می شود کِ اندکی از مزه ی گسِ تلخیِ دیرینه ام را زیرِ زبانم حس می کنم،
وقتی کِ زیرِ چشم های آسمانِ همیشه ناظر پا بِ صحنه ی جرم های قدیمی ام می گذارم و بِ کسی نمی توانم دم بزنم.
زخم هایم تازه شده اند؛ با هر دم و باز دم دهان باز می کنند و چرکِ جراحات وجودم را آلوده می سازد!
دردِ بیشتر این است کِ کسی نمی بیندشان!
حتی همان کسی کِ شب ها را پا بِ پای غم هایش گریه می کردی هم نمی فهمدت دیگر؛ سرِ همه
پیرو عهدی که بستیم چند روز دیگر تا کنکور مانده با تمام تلاش برای شرکت در این عرصه قدم می گذارم اما معنای این جهاد را با دفاع مقدسمان در یک راستادیدم و چه جالب بود وقتی صبر در برابر دفاع از این وطن می کردند و ما هم با تمام تلاش می خ اهیم ای را انجام بدهیم و این بار با سلاح علم و انگیزه کمک به اقتصاد این مملکت. صدای بابا در گوشم پیچید افشین در برابر این مملکت مسیولیت داری
ادامه مطلب
چقدر زود می گذرد! حالا دیگر من در جایی قدم می گذارم که ماه ها پیش در رویاهایم آن را تمنا می کردم و چه قدر این زندگی جذاب و زیباست...حقیقت هایی که به واقعیت های من تبدیل شده اند و این قانون دنیا مرا به وجد می آورد حالا یک سال پیرتر شده ام و تجربه های جدیدم نه تنها ذهنم را صیقل داده اند بلکه ردپای آنها را در چهره ام به وضوح می بینم. رویاهایم هنوز مرا برای موجود شدن می طلبند و من مشتاقانه در پی آنها خواهم رفت. چقدر زود میگذرد و من چقدر این گذر زمان را د
کلمه “مادر” فقط یک کلمه نیست، مادر که می گویی می توانی مزه عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی، انگار خداوند دنیایی از دلسوزی و زیبایی و فداکاری را در یک کلمه خلاصه کرده و آن مادر است!
مادر اگر یگانه همراه پس از خداوند نباشد از بهترین آنان است، که از قبل از تولد با من بوده و همه عمرش یک لحظه از مراقبت و دل نگرانی من دست نکشیده است. در شادی ها با خنده من خندیده و در غم ها و لحظات سخت با من گریه کرده و دلداری ام داده است.
مادرم فرشته ای است که خداو
کارهای روزانهام را به حداقل رساندهام. از اول تعطیلیها سعی کردم خودم را گرفتار تنبلی نکنم. ساعتهای کارکردنم را در روز ثابت نگه داشتم. گرچه چندین کتاب را نصفه رها کردم و نوشته و پژوهش و پروژه را، ولی بهم این حس را میداد که تمام تلاش خودم را میکنم و حداقل کارها را تا یکجاهایی جلو میبرم. از آن جهت خوب بود اما این جایی از سال است که من بعد زمستان به خراسان میروم و کنار خانوادهام آرام میگیرم، در بهار با بابا قدم میزنم، گوشهی گوه
با خودم فکر کردم اگر من یک تکه گل بردارم و با آن بهترین مجسمه ی دنیا را بسازم و این طور برنامه ریزی کنم که وقتی خشک شد، رنگش می زنم و آن را در اتاقم می گذارم تا به آن حال و هوای دیگری ببخشم و هی برای این و آن کلاس بگذارم که ببینید دارم چه می سازم و شما خبر ندارید قرار است از این تکه گل چه مجسمه محشری در آید و از این جور حرفها... ولی بعد که کارم تمام شد دیدم این آن چیزی نیست که من می خواستم و نه تنها اتاقم را قشنگ نمی کند که گند می زند به خودم و اتاقم و
بیسرپناهی، سرپناه این روزهاست. اما غریب اینکه آنقدرها هم سخت نیست! خستگیهایمان را جمع میکنم و میگذارم روی دوشم و میزنیم به جاده. راستی، جاده کجا میرود؟ ما کجا میرویم؟ کسی چه میداند!
این بارِ بر دوش، خانهی من است. خانهی تو اما...
پ.ن: عنوان، مصرعی از مهدی فرجی است.
با بابک چت میکنم که وسط بحثی تقریبا مهم کانکتینگ میشود. هر چه میکنم بر نمیگردد. نگاهی به چراغهای مودم که از پشت پرده پیداست می اندازم. قطع شده. میخواهم از پشت میز بلند شوم به سراغش بروم که دستم به لیوان چای میخورد. چای سرازیر میشود روی تمام برگههایی که یک ماه هر روز در حال مرتب کردن و پاکنویس کردنشان بودهام. همین یک ساعت پیش آخرین برگه تمام شده. میآیم برگهها را نجات بدهم که دستم به کاسهی آبی رنگ شیشهای شکرپنیرها میخورد،
بهانه میتراشی و مرا عذاب میدهی / به روح بی قرار من تو اضطراب میدهیدلم پر از گلایه ها تنم اسیر درد و خون / ولی تو قهر با دلم برای لحظه ای مکن . . .
بوسه ام را می گذارم پشت در
قهرکردی , قهرکردم , سر به سر
تو بیا , در را تماما باز کن
هر چه میخواهی برایم ناز کن
من غرورم را شکستم , داشتی ؟
آمدم , حالا تو با من آشتی ؟
اگه راهم این روزا از تو یکم دوره ببخش / توی زندگی آدم یه وقتا مجبوره ببخش . . .
معذرت می خوام عزیزم...
زیادی روی کردم اول صبحی ناراحتت کرد
تغییر استایل پنل مدیریت بلاگ بیان! شاید قبلا مطلب آموزش تغییر فونت پنل مدیریت رو مطالعه کرده باشید.در این مطلب برای شما دوستان یک اسکرین شات از پنل مدیریت بلاگ بیان اشتراک می گذارم تا ببینید می شود پنل مدیریت رو بصورت حرفه ای تر و البته شخصی سازی شده با سلیقه خودتان باز طراحی (ریدیزاین) کنید و لذت ببرید.
ادامه مطلب
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
آخرای جزوه از همه جاش قشنگ تره:
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت توی فنجانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها می
هزار بار سلام
اگر بدانید چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.
راستش را بخواهید این روزها گاهی نکتهای، فایل صوتی دلنشین یا تصویر الهام بخشی به دستم میرسد و جایی را ندارم که با شما به اشتراک بگذارم. ضمن اینکه دسترسی این روزهای من به تلگرام راحتتر از وب است و تا جایی که خاطرم هست دوستان هم عمدتا با تلگرام موافق بودند. تا وقت فراغت بیشتر، نکتهها و فایلها را در کانال برایتان میگذارم.
محتاج دعایتان هستم
+https://t.me/Koochakebozorg
چشم هام را باز می کنم
سیاه است
هیچی نمی بینم
بلند می شوم و کورمال کورمال روی تخت را دست می کشم
گوشی موبایلم را بر می دارم
انگشت می گذارم روی تنها کلید بزرگ بدقواره پایین صفحه
نور صفحه گوشی توی تاریکی اتاق می پاشد توی چشم هام
می گذارمش روی کمترین حالت ممکن
فایده ندارد چشم هام تیر می کشند هنوز
شاید هم تیر ها هستند که چشم هام را می کشند
شکلک تلفن دار را تاچ می کنم
صفحه کلید
صفر
نه
یک
.
.
.
.
.
.
.
.
سندینگ مسیج
چشم هام تار می شود
دو تا قطره ی کوچک سر می خو
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایدههای عالم، در دوران بچهداری به سر آدم میزند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد میدهد، اما اپسیلون زمان بهجای مانده وسط بچهداری را هزارپاره میکند و به هزار کار هم میرسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمیدانم برای همه همینطور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه میدانم چه فکری دارم و چه میخواهم بکنم. س
فراموشت کرده امای نور دسته دستهکه بر هم می گذارمو تو را می سازم.ماه سیاه !که پیشانی داغت را برف شسته استاقیانوس عاشق !که در پی قویی کوچک روانه رود می شوی !از یادت برده امهم چون چاقویی در قلبهم چون رعدی تمام شدهدر خاکستر شاخه هایم .
"محمد شمس لنگرودی"
پ.ن:
خورشیدی سیاهکه میان شاخه ها می درخشد .نگاه تو را آزرده نمی کنداز شیشه ها دانه ای نور بچینبه این شاخه ها بیاویز .
"بیژن الهی"
سخن ۱من در زندگی خود، تقریباً نیمی از کارهایی را که انجام می دهم با کسی در میان نمی گذارم. شب گذشته، ۵ ساعت را مشغول برنامه نویسی بودم و به نتایجی دست یافتم که می تواند در نوع خود بسیار جالب توجه باشد. این نتایج را با چند نفر از دوستان نزدیک خود در میان گذاشتم و با سایر هم کلاسیهای خود در این مورد حرفی نزدم.
سخن ۲واقعاً نمی دانم که چه چیزی در آینده به موضوع مهم و بزرگی تبدیل خواهد شد چرا که من وقت خود را برای انجام کارهای بزرگ صرف نمی کنم. من و
سر به بالینت گذارم، شکو ه را سر می کنی،
می پذیرم شکوه هایت، شکوه از سر می کنی.
گر امیدم ناامید از راه باور می رود،
می کنم باور، مرا یک روز باور میکنی.
دیگران در فکر جا و ما و تو در فکر جان،
چارة دیگر نداری، کار دیگر میکنی.
از الم قلبم قلم کردی، کرم کردی ولی
از الم نیش قلم در خون من تر میکنی.
شور این شرمندگی نزد بشر افتاده است،
هر زمان از شور دل سودای محشر میکنی،
صد بلا و صد جفا را دیده از جور فلک،
من چه سازم، از فلک هم جور بدتر میکنی
.آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.
سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
من ... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُردهام به خانه باز خواهد گشت
تو از این تنبورهزنانِ توی کوچه نترس
نمیگذارم شبهای ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی ...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ میگذرم
میآیم مشقهای عقبماندهی تو را مینویسم
پتوی چهارخانهی خودم را
تا زیرِ چانهات بالا میکشم
و بعد ... یک طوری پرده را کنار میزنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بیگورش
نفهمد که یکی کم دارد!
سید علی صالحی
دختر انگلیسی دان پسابندری! هنوزم حس قشنگی نسبت به احساس و مطالعهات دارم، هنوزهم میخواهم بدانم کیستی اما به احترام تصمیمت دنبال هویتت نگشتم و نیستم.
هنوزهم دوست دارم باهات از چیزهای بگم که با دیگرانی که نمیدانند و نمیخوانند نمیشود گفت.
تو بهمثابهی احساسِ یک الههی در شهر گلها که در حین زیباروی فکر زیبایی نه دارند و نه میتوانند داشته باشند، اما الههها برخلاف گل هم زیبایند و هم میتوانند فکر زیبا داشته باشند. الهه ی که پسابند
من برای تغییر دادن چیزهایی که خوشایندم نیستند تلاش نمی کنم.
من صرفا می گذارم می روم.
یعنی اساسا به عنوان یک اصل پذیرفته ام که هیچ چیز قرار نیست تغییر کند. جهان مثل دنیای سوپرماریو است. اگر نمیتوانی از روی این شومینه رد شوی هیچ راهی نیست که کجش کنی، خرابش کنی، دورش بزنی یا قلاب بگیری تا بالا بروی. چون هیچ کدی برایش ننوشته اند که بشود در محیط بازی تغییری ایجاد کرد. بپر روی لاکپشتی ابری چیزی، از آن طرف رد شو. یا اصلا کاستِ ماریو را در بیاور مایکل جک
من کارهای جدیدی را که در محل کار امروز به من تخصیص داده می شود، از فردا شروع می کنم.
امروز را می گذارم برای تغییر برنامه ی زمان بندی کارهایی جاری (البته اینکه می گویم تغییر زمان بندی کارها نه اینکه برای همه کارهای یک زمان مشخص دقیق و وجود داشته باشد نه، یک چیزی در ذهن آدم هست که مثلا این کار را تا این موقع انجام می دهم، این کار را تا ان موقع، و با این تغییر خودبخود جا و مدت این کارها عوض می شود)
(ایده از روز ارجاع پروژه مدیریت عملکرد به من-11 دی 97)
یکی از دانشجویان از من سوال کرد که حسرت چه اشتباهی در گذشته خود را می خورید؟
یاد وقت هایی افتادم که تلف کردم(حیف)
خیلی کلاس ها که لازم نبود شرکت کنم
آهنگ ها و فیلم هایی که نگاه کردن یا نکردنشون فرقی نداشت(چیزی یاد نگرفتم)
خیلی جلسات که میشد نرفت و فقط زمان آدم رو تباه می کرد
این روزها خوب می دانم چه کنم
به محض اینکه احساس کنم کتابی، فیلمی، شخصی یا هر چیزی برام یادگیری نداره یا حتی به مسیر اشتباه می بره
راحت کنار می گذارم (مگر بعضی موارد خاص )
هیس، آن جمله را بر زبانت نیاورهمان جمله ی ....... ( دوست دارم تو را)مبادا کسیبفهمد که تو ....... ( دوست داری مرا)همان جمله که مثل زهربه اعماق قلبم فرو می رودهمان جمله که مثل یک تیر تیزتمام دل خسته را می درد.نگو دوست...... ( داری مرا)وای! یادم نبودکه باید جلوی خودم را بگیرمنگویم تو را دوست..... ( می دارمت)نباید برایت بمیرم!نباید بگویی که من را تو دوست... (داری)نباید بگویم تو را دوست ... ( دارم)نباید بفهمد کسی قصه ها رانباید تو را بی تو تنها گذارم
سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم
به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک
شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می
گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته. ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه
چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و
دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره ز
برای آخرین بار تنهایی می روم به کافه. همین کافه های شلوغ و پُر از ولوله با عطر قهوه و کتاب و سیگار و دسته گل های نرگس که آدم ها را در خودشان می بلعند. حالا من پشت یک میز چوبی مربع نشسته ام و زل زده ام به پنجره. عابران پیاده که از توی خیابان رد می شوند صدای آهنگی که در فضا پخش شده را نمی شنوند. بعد چشم می دوزم به در. آدم ها می آیند و می روند. تکی یا دونفره. دو نفره ها مُشت ها گره خورده در هم و تکی ها تنها با یک کتاب توی چنگالِ یخ زده شان. خیره می شوم به د
تحریف فضیلتی از فضائل حضرت زهرا و خدیجه سلام الله علیهما توسط ابن عربی صوفی ناصبی
محمد بن جریر طبری از علما و مفسرین بزرگ اهل سنت عمری روایت کرده است:
حدثنی المثنى قال، حدثنا آدم العسقلانی قال، حدثنا شعبة قال، حدثنا عمرو بن مرة قال، سمعت مرة الهمدانی یحدث، عن أبی موسى الأشعریّ قال: قال رسول الله صلى الله علیه وسلم: کمل من الرّجال کثیرٌ،ولم یکمل من النساء إلا مریم، وآسیة امرأة فرعون، وخدیجة بنت خویلد، وفاطمة بنت محمد.
رسول خدا (صلی الله علی
نشسته ام کنار حوض بزرگ وسط مصلی که دورش پر از تخم مرغهای رنگی است و منتطرم ساعت ده بشود و نمایشگاه کارش را شروع کند.
از این تخم مرغها خوشم می آید. دلم می خواهد فینقیلیهایمان اینجا بودند و با هم می رفتبم تک تک نقاشی های و تخم مرغها را تماشا می کردیم و در موردشان حرف می زدیم و قصه می ساختیم و عکس می انداختیم و هر کس تخم مرغ برگزیده خودش را انتخاب می کرد و کنار آن عکسهای خاصتر می انداخت.
به آدمهای دور و برم نگاه می کنم. پیرمردی کنار من، آن طرف کوله خ
امام باقر ع فرمود خدای عزوجل بموسیوحی فرمود همانااز جمله بنگانم کسی که بوسیله حسنه بمن تقرب جوید و من اورا در بهشت حاکم سازم بهشت را در اختیاراو گذارم موسی عر ض کرد پروردگارا ان حسنه چیست فرمود اینکه همراه براد. مومنش درراه براوردن حاجت او گام بردارد چه انکه براورده شود یانشود 14 امام باقر ع فرمود همانا مومن حاجتی از برادرش باو مراجعه میشود که نمی تواند انجام دهد دهد ولی بدان همت میگماردو دل میبندد خدای تبارک وتعالی اورا بسبب همتش ببهشت و
من بندۀ وبلاگهایی هستم که آرشیوشان یک جایی بین سالهای 86 تا 93متوقف شده.قالب وبلاگ پریده و عکس های آپلود شده هم دیگر قابل دسترسی نیست.نویسنده با یک اسم مستعار نوشته و در آخرین پستش هیچ خبری از رفتنش نداده.طوری رفته که حتی برنگشته نظرات آن پست را تایید کند.نه ایمیلی گذاشته نه حتی اسمی که بروم تو سایت بهشت زهرا چککنم که آیا گذرش به آن طرف افتاده یا نه.گاهی که حسابی میزند به سرم برای یکی ازنویسندههای مستعار کامنت میگذارم و حرفهایی که
در روایتی از صفوان جمال که از یاران امام کاظم بود نقل شده که می گوید :خدمت امام رسیدم فرمود:ای صفوان همه کارهای تو خوب است جز یک کار
عرض کردم :فدایت شوم ،چکار؟فرمود :اینکه شتران خود را به هارون کرایه می دهی !گفتم: به خدا سوگند در مسیرهای عیاشی و هوس بازی و صید حرام به او کرایه نمی دهم تنها در راه مکه در اختیار آنها می گذارم . فرمود ای صفوان !آیا از آنها کرایه می گیری ؟! عرض کردم بله ،فرمود : آیا دوست داری که زنده بمانند و بر سر کار باشند تا کرایه ت
⭕️ کنایه مجری تلویزیونی به عادل #فردوسی_پور/ "با افتخار به قوانین سازمان احترام می گذارم"
"محمدرضا احمدی" مجری ورزشی #شبکه_سه در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
افتخار داشتم به گروه خوب و حرفهای مسابقه #ستاره_ساز اضافه بشم.
از زحمات محمدحسین میثاقی عزیز تشکر میکنم و براش در عرصه جدید و برنامه فوتبال برتر آرزوی موفیقت دارم.
ما مدیون #تلویزیون هستیم و با افتخار به قوانین و چارچوبهای سازمان احترام می گذاریم.
سرگذشت واقعی هیون هی دختری باهوش و خوشگل جاسوس کره شمالی که یک هواپیما کره جنوبی با ۱۱۵ نفر را منهدم میکند و قبل از خودکشی با سیانور در بحرین دستگیر میشود و به کره جنوبی تحویل داده میشود و در انجا متوجه دروغ پرداری های حاکم خونخوار کره شمالی درباره کره جنوبی و باقی کشورهای اروپایی و..می شود...
خیلی جالب بود
_یک اخلاق بدی دارم وقتی جایی کامنت می گذارم اگر همان روز سر بزنمیا نهایتا همان هفته پاسخ رو خواهم خواند و در صورت نیاز جواب..وگرنه به کل ی
یکی از فرسودهکنندهترین چرخههای دنیا، چرخهی روسری/شال بر سر گذاشتن است. سر را که میچرخانی، سُر میخورد. باد که میوزد، سُر میخورد. پرندههای روی کابل برق را که نگاه میکنی، سُر میخورد. خم میشوی تا بند کفشت را ببندی، سُر میخورد. خرید کردهای و وزن زیادی را حمل میکنی، سُر میخورد و هر دو دستت پر است. راه میروی و بدون اینکه کاری کرده باشی، به خاطر قوانین فیزیک سُر میخورد. آه! هی باید مراقب این لعنتی باشم در حالی که هیچ میلی ب
از روزهای رفته و نیامده چه میخواهی؟
فقط میخواهم خوشحال باشم و بدانی یا نه، خوشحالی من بستهست به نگاه تو. میخواهم بدانی، در هر لحظهای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشتهام که تو از آنچه میکنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگیام تا به حالا بهترینی بودهام که در توان داشتهام. باور کن که هیچوقت تو را فراموش نکردهام. زندگی کردهام که تو در لحظههایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبودهام. مرا ببخش که خوب نبودهام. مرا
با نام و یاد خدا ، نوشتن در این وبلاگ رو آغاز می کنم. :)
سلام :)
شرلوک هلمز هستم.هدفم از ساخت این وبلاگ چشیدن و چشوندن لذت تفکر و دقیق شدن هست.تفکر یکی از لذت بخش ترین کارهاست.امیدوارم که بتونم در این زمینه موفق باشم.از همراهی شما ممنون و سپاس گذارم. :)
از تاکسی پیاده میشوم و هنسفری میگذارم تا آهنگ گوش کنم. طبق معمول مردم و نگاههای آزار دهندهیشان. بالاخره کِی یاد میگیرند که آدمها میتوانند متفاوت باشند و قرار نیست که همه مثل هم لباس بپوشند؟! آه! در مسیر همیشگی دانشگاه قدم میزنم. رانندهی ماشین شاسیبلند شیشه را میدهد پایین و همزمان به سمت در خم میشود و من را نگاه میکند. نگاهم را از او میگیرم و به آهنگم گوش میکنم. حتی اگر حرفی هم زده باشد نمیشنوم. آه! یادم رفته بود که چه ق
قالب بلاگ بیان دانلود فیلم و سریال "سین" بلاگ تمز دارای ویژگی های خیلی زیاد و حرفه ای است.دارای چندین طرح هدر ( سربرگ ) می باشد که امروز اولین طرحش رو با شما اشتراک می گذارم نظر یا پیشنهادی دارید در خدمت تون هستم.اگر توی اسکرین شات دقت کنید اطلاعات فیلم مانند ؛ ژانر فیلم و رتبه نمایش داده شده که بصورت اتوماتیک از سایت IMDB فراخوانی می شود.
نه به هیاهوی این روزگار کار دارم، نه
به شلوغی و ازدهام جمعیت، نه به جنگها و ناامنیهای دنیا، نه به مظلومان و
محرومان و ستمدیدهگانِ جهان، نه به گرانی و محالممکنشدنِ رسیدن به خواستههای
مالی و مادی، نه به اعتراضها و انتقادها و نالههای این و آن، نه به این ماهِ
آخِرِ سال و شبِ عید نوروز، نه به سالِ بعد که حالِ مردم برای آمدنش خوش نیست
انگار. من بههیچچیز و هیچکس، دیگر کاری ندارم. دیرزمانی است که فهمم شده، وجود
من برای دنیا و
کتابهایی که این روزها میخوانم به قدری خاص و دوست داشتنی هستند که هم اینجا و هم در شبکه های اجتماعی با دیگران به اشتراک می گذارم.
کتاب را چند روز پس از تمام کردن آن در جلو چشم می گذارم تا به یاد بیاورم چه نثری مرا مجذوب کرد. منظور از نثر همان مفهوم داستان است.
فیلم ها و کتاب هایی که مرا با افراد و اتفاقات بزرگ آشنا می کند دوست دارم. مانند همین کتاب. آشپزی برای پیکاسو.
باعث شد پیکاسو را در گوگل سرچ کنم. سبک آثارش را ببینم. نمی گویم بشناسم چرا که م
من از خیلی چیز ها لذت می برم مثلاوقتی در مترو مینشینم و قیافه ی پیرزنی اخمو با رژ لب قرمز یا دختری که جدیدا موهایش را بلوند کرده همراه با اکستنشن مژه یا ناخن های برق انداخته شده ی خانمی با لباس فرم ؛در ذهنم داستان میسازم و اسم پیرزن را اعظم می گذارم اعظم خانوم خانه اش عمارنی در لواسان است و سگ پا کوتاه احمقی به نام لوسی دارد و هرروز برای رفع کمر دردش داخل استخر عمارتش شنا می کند یا آن دختر که در ذهنم اسمش ملیناست و برای قرار با دوست پسر جدیدش ب
عصرهایی را که صبحاش امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم . از دانشگاه که میرسم خانه، مثل پسربچههای دبستانیِ از فوتبال برگشته ، کیف و وسایلام را پرت میکنم یک طرف اتاق ، گوشیام را میگذارم حالت هواپیما ، پردهها را میکشم ، روی تخت دراز میکشم و فقط چند دقیقهای به سقف خیره میشوم . همین .چشمهایم را میبندم و به سکوت اطرافم گوش میدهم . عصرهایی که صبحش را امتحان داشتهام ، عجیب دوست دارم ؛ برای چندمین بار بهم ثابت میکنند که سر
خودم را به دستش سپردم، در آغوشش آرام گرفتم، نگاهمان در هم گره خورده است، پلک نمیزند،من در این نقطه از جهان، در آغوش معبودم، درگیر احساس خوشبختی غیر قابل وصفی هستم، معبود من، مرا رها نکرده است، در این زمان، مرا محکم تر به سمت خودش می کشاند، دلم ضعف میرود، چشمانم را آرام روی هم می گذارم، نفسم را حبس میکنم، می خندد،شیرین می خندد، میتوانم احساسش کنم، رد انگشتانش را روی دستم میبوسم، دنبالش میکنم، دستانش را میفشارم، سرم را به سینه اش میچسبانم و غ
هنوز حس ثابتی نسبت به سیگار ندارم. حالا که آن را به درستترین حالتش میکشم گیج و منگ میشوم. علی میگوید «اینطوری بگم بهت: ما سیگار رو واسه سرگیجهش میکشیم!» ولی سرگیجه و سست شدن چیزی نیست که من دنبالش باشم. برای سردردهایم 8 سال تحت درمان بودم. اتاق تاریک، دستمال، تنهایی، درد، درد و باز هم درد. گاهی با خودم فکر میکنم اگر آن روزها ورزش نمیکردم از پا درمیآمدم و امروز باید خیلی فرسودهتر میبودم. من چیزی که برایم لذت نداشته باشد و با
باران معشوقه ی من است / نزار قبانی
دوباره باران گرفتباران معشوقهی من استبه پیش بازش در مهتابی میایستممیگذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمیگردیشعر بر میگرددپاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توستپاییز یعنی مو و لبان تودستکش ها و بارانی توو عطر هندیات که صد پارهام میکندباران، ترانهای بکر و وحشی سترپ رپهی طبلهای آف
هوالمحبوبدلتتنگی شاید همین است که بعد از یک ماه صفحۀ وبلاگت را بازکنی و ستارههای روشن دوستانت را ببینی و حسرت بخوری که چرا یک ماه آزگار نبودی و نخواندیشان. دلتنگی همین است که من بهترین خبرهای زندگیام را ابتدا با دوستان بلاگرم به اشتراک میگذارم و بعد شادیهای قسمت شدهام را مزهمزه میکنم. دلتنگی برای شما خوب است. دلبستگی به شما خوب است. از پس همۀ این فاصلهها دوباره سلام. دربارۀ گذشتهها حرف نزنیم که رنج مدام است و تلخی بیپایان.
در این پست سرویس منوال های میکرو کنترلرهای LPC شرکت فیلیپس به اشتراک می گذارم. میکروکنترلرهای LPC2000 ویژگی منحصر به فردی که دارند همانند میکروکنترلرهای AVR قابلیت شبیه سازی در پروتئوس برای آن ها توسط شرکت لب سنتر ارائه شده است.
ادامه مطلب
نام کتاب: #سرباز_کوکی_ها | نویسنده: #مجید_همتی_متین | انتشارات: #نیماژ | ۱۲۴ صفحه.این کتاب حقیقتِ تلخِ زندگیِ سربازان است. روایت انسان های مهجوری که غربت هر یک پهنه ای به وسعت و بلندای یک تپه را می پوشاند و هر لحظه شان مثل لحظه ای پیش و لحظه ای پس از آن است. انسان هایی که در مدار غربت خود انگار آدمکی کوکی مدام به تکرار یک عادت گرفتارند. برای آنان حقیقت چون برف براق و سوزان است و عشق خواب خوشی که هرگز آن را نمی بینند..برشی از کتاب:سوت که نواخته می شود چ
بسم الله الرحمن الرحیم
سه دانش آموزم نشسته اند توی اتاقشان و با خنده و شادی، لوازم التحریرشان را اسم دار می کنند.
من؟ نشسته ام پشت میز آشپزخانه و چای و خرمایم را میخورم و سعی می کنم به ولوله ای که توی دلم برپاست اهمیت ندهم.
سعی میکنم برایم مهم نباشد که زهرا با خط کلاس اولی طور خودش برچسب های روی دفترش را می نویسد و دور اسمهای پرینت گرفته شده شان را کج و معوج بریده اند و صاف و مرتب دور مدادهایشان نمی چسبانند.
یادم نیست وقتی بچه بودم دلم میخواست
غمگین م،مضطرب م،نگران م،گیج م،خسته م،امیدوارم،سرگردان م،میلی به حرف زدن ندارم،میلی به نوشتن ندارم،میلی به خواندن ندارم،شب را روز می کنم و روز را شب،انتظاری از هیچ کس ندارم،از همه کس توقع دارم،از خودم انتظار ندارم،از خودم متوقع هستم،از خودم راضی نیستم....چند ماه...نه چند سال...آخرین کتابی که خواندم کیمیا گر بود و ادامه ندادمش....چرا؟....دست های م قهر کرده با بوی کتاب....هر کتابی را که شروع می کنم فقط چند صفحه می خوانم و بعد می گذارم کنار....می ترس
به برنامه Charash Design Crash Course خوش آمدید ، مجموعه ای از کلاس های اصول طراحی کاراکتر برای شروع کاریکاتوریست ها یا هنرمندان شخصیت واسطه ای که به دنبال طراوت هستند.
در این دوره ، من بر همه کاریکاتور و چگونگی ارتباط آن با طراحی شخصیت تمرکز می کنم. هشدار Spoiler: شما نمی توانید طراحی کاریکاتور بدون کاریکاتور داشته باشید. اصولگراها و ایده ها به قدری با هم همپوشانی دارند که معتقدم برای تبدیل شدن به یک طراح شخصیت عالی ، مطالعه کاریکاتور کاملاً ضروری است. من
ارتفاعات گیلان
"من...بعد از هزار سال تمام حتی/ باز روزی مردهام به خانه باز خواهد گشت/ تو از این تنبورهزنان توی کوچه نترس / نمیگذارم شبهای ساکت پاییزی / از هولوولای لرزان باد بترسی...! / هر کجا که باشم / باز کفن بر شانه از اشتباه مرگ میگذرم / میآیم مشقهای عقبمانده تو را مینویسم / پتوی چهار خانه خودم را تا زیر چانهات بالا میکشم / وبعد...یک طوری پرده را کنار میزنم / که باد از شمارش مردگان بی گورش / نفهمد که یکی را کم دارد!" سیدعلی صالح
سرم درد می کند. شقیقه هایم زق زق می کند. گوشی را برمیدارم تا زنگ بزنم
به مامان. جواب نمی دهد. یک کاسه سوپ برای زینب می ریزم و می گذارم روی اپن تا خنک
شود. مطهره صندلی را گذاشته زیر پایش و ماژیک ها را برداشته. صدایش می کنم و می
گویم فقط توی دفترش بکشد. زینب رفته سر کابینت و ظرف لوبیا را برداشته. ظرف را ازش می گیرم و می نشانمش روی صندلی سه
چرخه تا سوپش را بدهم. مطهره یک خط قرمز می کشد روی دیوار. زینب یک قاشق می خورد و
دوباره می رود سراغ کابینت. دوباره ز
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمیآید که درست از چه زمانی. ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه میدانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلدادهات هستم. تا اینکه یکبار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز، آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
سلام دوستان
اول عذر می خوام بابت این نبودن
ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه
اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد
عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم
در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم
اما واقعه:
تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی ا
سالها پیش، از یک مربی سرشناس پرسیدند که چرا پسرت را گذاشتی نوک حمله؟ جواب داد: «تیم، تیم خودم است، دلم بخواهد، عمهام را هم میگذارم فوروارد.» این قصه دامنهدار شکل برخورد حکومتها با رسانههاست که نمونه اخیرش را در بازی کاغذ روزنامهها میتوانیم ببینیم.
از همان زمانی که محمدشاه قاجار به میرزاصالح شیرازی دستور میدهد «برای تربیت رعیت» کاغذ اخبار را منتشر کند تا به امروز همیشه این حکومتها و دولتها بودهاند که رسانه را تیول خود
زبان روسی زبانی است که شاید برخی مانند من علاقه ای برای یادگیری آن داشته باشند، در مجموعه مطالبی که در این زمینه ارائه خواهد شد سعی خواهم کرد مطالبی که در مورد زبان روسی هم اکنون در حال یادگیری آن هستم در اینجا یادداشت و به اشتراک گذارم. در ضمن منبع تمامی این دروس کانال تلگرامی آموزش زبان روسی است.
«پیشینه و اهمیت زبان روسی:
ادامه مطلب
یک کاغذِ پشت و رو و این همه حرف! در پس هر واژهای، انبوهی از اندوه و شادی نهفته است، که هر دو حاصل عشقند. کاغذ را که روی میز رها میکنم خودش تا میخورد و به همان حالت ناگشوده برمیگردد. چقدر کهنهاند این تاخوردگیها! درست مثل زخمهایی که من از آن عشق نافرجام خوردم. گرچه سعی میکرد کاغذ روشن برای نوشتن انتخاب کند اما این کاغذ به مرور سالیان سیاه و کدر شده است. اما هنوز زیباست. ترکیب این سیاهی با آبی جوهر هنوز زیباست.
پاکت را توی کیفم میگذارم
با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شود ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی از کرمانشاه
فضولی شاعر سه زبانه عصر صفوی به طنز می نویسد :
تا آنکه روزی گذارم بمکتبی افتاد، پری چهرهٔ دیدم فارسینژاد، سهی سروری که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش دیدهٔ نابینایی صاد را عین بصر ساخته بود.
ادامه مطلب
نویسنده و محقق : اشکان ارشادی از کرمانشاه
فضولی شاعر سه زبانه عصر صفوی به طنز می نویسد :
تا آنکه روزی گذارم بمکتبی افتاد، پری چهرهٔ دیدم فارسینژاد، سهی سروری که حیرت نظارهٔ رفتارش الف را از حرکت انداخته بود و شوق مطالعهٔ مصحف رخسارش دیدهٔ نابینایی صاد را عین بصر ساخته بود.
ادامه مطلب
نمی فهمم چرا تمام اشتباهات متن هایی که توی وبلاگم می گذارم درست بعد از انتشار به چشمم می آد
مثل آخرین نوشته ام خیلی لذت بخش است نظاره گر تماشای تازش آب :/ ینی اگه هزار بار هم پیش از انتشار اون متن رو بخونم محال اشتباهاتم به چشمم بیان شما رو نمی دونم من که این جوری ام می نویسم و انتشار و ذخیره و می نویسم بعد میام دوباره می خونمش و می زنم تو سرم...:/
گاهی وقتا این قدر اشتباه داره که کلا پاکش می کنم ،متنرو ویرایش می کنم بعد می گذارمش چون من یه جای دیگ
زیباترین انشاهای ادبی و ساده درباره مادران دوست داشتنیانشای زیبا و ساده درباره مادران مهربانزیباترین انشاهای ساده و ادبی کوتاه درباره مقام مادران مهربان و دوست داشتنی که لایق بهترین ها هستند.
انشا ساده و عادی در مورد مادر
کلمه “مادر” فقط یک کلمه نیست، مادر که می گویی می توانی مزه عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی، انگار خداوند دنیایی از دلسوزی و زیبایی و فداکاری را در یک کلمه خلاصه کرده و آن مادر است!
مادر یگانه همراه پس از خداوند ا
سه روز مستمر است در حال نوشتنم. صبح با استرس تعویق کارهایم از خواب بیدار میشوم. همین طور که چشمانم را باز میکنم، کیف لپ تاپ را با دستم جلو میکشم و سرم را از روی بالشت برمیدارم و به جایش لپ تاپ را میگذارم. تق تق تق چیزهایی که ته ذهنم شناور هستند را روی صفحه میآورم و یکی یکی جلوی پروژههایی که باید بنویسم و ایمیل کنم را خط میزنم.
شبها با چشمانی دردآلود و دستانی که سر انگشتانش پینه بسته پتو را روی خودم میکشم و میخوابم و حتی در خواب
به قرار این شبها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر میشود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم میگذارم و زیرلب حرفهایی میزنم بیهدف. اشک حلقه میشود توی کاسه چشم هام اما نمیافتد، همانجا پرده میشود برای دیدن...
به قرار این شبها قدم میزنم و فکر میکنم که این درد را میشود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمیدهد که. گفتگو با یک موجود ساکت میدانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم میگیرد باز...
کاش از ابتدا اینها را می
کتاب آموزش انگلیسی Solutions از کتابهای پرکاربرد منتشر شده توسط دانشگاه آکسفورد است. در اینجا لینک پی دی اف ویرایش سوم کتاب و فایل های صوتی را برای دانلود می گذارم.
امیدوارم لذت ببرید.
دانلود کتاب Solutions Elementary Student's Book
دانلود فایل های صوتی
تابلوی نقاشی دیگری را شروع کردهام. پایاننامهام صبوری میکند با حالم. دستهایم همیشه میلرزند و لباسهایم به عرق سرد عادت کردهاند. قلبم از بیمحلّی کلافه است. روزها و مناسبتها بیاعتبار شدهاند. با ایران خانوم* خلوت میکنم. نقّاشیهایش را فرو میبرم در سیاهچالههای بیانتهای درونم. مثل دود سیگاری که در سرم پرسه میزند. در نوربازیِ نقاشیهایش، در تجربههای زندگیاش، دنبال آویزان کردنم میگردم که گیر کنم یک جا.
شبها پنج
باران شلاق میزند بر شانههای عریانم
پرستو ها لانه میکنند بر ترقوههایم
میان سینههایم گنجشکی آرام خفته است
قسم میخورم که من از آنان درماندهترم
گودی کمرم، که کم دارد حلقهٔ دستانت را
موی کوتاهم، که رمقی برای رقص با باد ندارد
چشمان بیقرارم، که هالهای از غبار دلتنگی درشان موج میزند
فوج قوها خیلیوقت است از ذهنم پر بسته
فریاد کلاغها اما مجال نمیدهد ذهن ناآرامم را
در این طوفان سهمگین، مرکز ثقل دردها منم
هرشب سر بر شانهٔ دیو
در خیالم هنوز زنده ای؛ هنوز دوربین شکاری ات را به دست داری و در بیابان ها، برای گرگ ها کمین گرفته ای. صدای تیراندازی تو از پشت خاکریز های نبرد، در گوشم طنین انداخته. هنوز از قدم های گرم تو، خاک عراق و سوریه مثل تنور، داغ است. هنوز سرم را با آرامش خاطر به بالشت می گذارم و از حمله ی گراز ها هراسی ندارم؛ زیرا به خود می گویم: حاج قاسم، آن سوی مرز ها ایستاده و دارد دفاع می کند... . اما بعد، به خودم میآیم و از خواب بیدار می شوم. باز به خواب می روم و بعد، ب
در آینه نگاه می کنم و از خودم می پرسم آیا این قوس برآمده که شمال تا جنوب بدن را مانند تپه ماهور در نوردیده است زیبا نیست؟ حال می خواهد صاف و صیقلی باشد یا از ترک های ریز و درشتی که مانند رودخانه های سرازیر شده به جلگه های سرسبز پوشانده شده باشد. دست می گذارم رویش و زیر پوستم موجودی انگار مثل آتشفشانی باشد که هر آن می خواهد پوست زمین را بشکافد و از دل آن خودش را آزاد کند می لرزد . قسمتی از اندامش بالا می آید و سپس به سمت پایین سر می خورد . این ق
به خودتان اجازه ندهید عامل مخرب تلاشهای خودتان در زندگی باشید!شما تنها یکبار زندگی می کنید.بنابراین ازآن لذت ببرید.
دعوت ما برای شما روشن است:"در مقابل آنها بایستید!"ومنظورمان اشخاص وموضوعات نیست_بلکه منظور ما افکار نامعقول و واکنش های هیجانی افراطی شماست.آن ها را تغییر دهید تا در آنچه به راستی اهمیت داردبرنده باشید....در مقابل آنها بایستید!
کتاب"نمی گذارم کسی اعصابم را بهم بریزد"
به قلم"دکتر آلبرت الیس" و "دکتر آرتور لانگ"
ترجمه"شمس الدین حس
آمده ام اینجا در گوشه ای گم شده وُ خاک گرفته وُ کم رفت و آمد نشسته ام، با مدادِ کم رمغِ نیمه جانی، روزمرگی هایم را در تکه ورقی کاهی نوشته، به درُ دیوارِ این پس کوچه می چسبانم ک برای خودم و اندک افراد رهگذر تا همیشه بماند .
بعد از ده سال، بعد از امتحان دیوار های مختلف برای نوشتن روزمرگی ها، باز گذارم به وبلاگ نویسی افتاده است؛ باید جایی داشته باشم که دستم از نوشتن درد نگیردُ قلمم روان باشد، و تا مغزم دهان باز کرد، افاضاتش را به رشته ی تحریر در آ
درباره این سایت